آخرین مسافر
دیو داشت کم کم با خشمی توصیف ناپذیربه ما نزدیک می شد...نزدیک..نزدیک و نزدیک تر
پدر من و سیما را در آغوش خود گرفته بود به ما گفت:شاید شما آخرین مسافرها باشید وبعدش به ما گفت که زودتر در بروید.اما ما نمی توانستیم پدر را تنها بگذاریم در لحظات آخر که دیو
خیلی به ما نزدیک شده بود من و سیما وسهراب از لای پای دیو رد شدیم و خودمان را به سرعت به بیرون غار رساندیم وقتی که ما داشتیم از نگرانی می مردیم غار باز به درون زمین فرو رفت.