قسمتی از فصل اول داستان:
با صدای بلبل و گنجشک و قناری از خواب بلند شدم،این بارچقدر زود رسیدیم؟
یعنی هنوز از مازندران نرفتیم؟یه نگاهی به بیرون از ماشین انداختم سیما رو دیدم که روی کنده ای نشسته بود و برای اولین بار ساکت بود .اون طرف هم سهراب داشت از درخت ها بالا می رفت که نگاهش به من افتاد .فهمید که بیدارم از درخت پایین آمد و به سمت ماشین ما آمد دستم رو گرفت و بلند کرد و به من گفت:بیا بریم .