۴ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است
دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۲۷ ب.ظ
سید محمد خاتمی
به مناسبت آغاز فضل زمستان و زنده نگه داشتن آداب و رسوم کهن ایرانی، شب
شعر یلدا، با حضور جمعی از شاعران منطقه آران و بیدگل و کاشان، به همت
انجمن ادبی جوان کویر برگزار شد.
شعرخوانی
اعضای انجمنهای: جوان کویر آرانوبیدگل، صبح قلم و طنزپردازان کاشان و
اجرای موسیقی سنتی توسط امیرحسین زاهدی(نوازنده کمانچه)، علی قانعی(آواز) و
استاد احمدرضا جعفری(نوازنده تار) از بخشهای این مراسم بود.
استاد شهاب تشکری، شاعر و نویسنده پیشکسوت و کهنهکار آران و بیدگلی، مهمان ویژه این مراسم بود.
در پایان، یک جلد کتاب نفیس عکس "ایران، مهر جاودان" اثر مجید فرزادمهر، عکاس چیرهدست آرانوبیدگلی، به حاضران در این مراسم اهدا شد.
شایان یادآوری است، این مراسم به میزبانی امیرحسین زاهدی، هنرمند جوان و نوازنده قهار کمانچه، در منزل وی برگزار گردیده بود.
منبع:ای بی نیوز
۰۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۲۷
۰
۰
سید محمد خاتمی
دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۰۳ ب.ظ
سید محمد خاتمی
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم
خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان
دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این
اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم
است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده
است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان
، مرا بس است
!چند روز بعد درویش
قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد
کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد
کریم خان برد !روزگاری سپری
شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان
افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا
پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست
منبع:داستانک
۰۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۰۳
۰
۰
سید محمد خاتمی


من از بازترین پنجره با مردم این ناحبه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد.
...................
و شبی از شبها
مردی از من پرسد:
تا طلوه انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟
#سهراب_سپهری
منبع:گنجینه بهرین شهر ها
۰۶ دی ۹۵ ، ۱۵:۵۱
۰
۰
سید محمد خاتمی
شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۷ ب.ظ
سید محمد خاتمی
آخرین مسافر
دیو
داشت کم کم با خشمی توصیف ناپذیربه ما نزدیک می شد...نزدیک..نزدیک و نزدیک تر
پدر
من و سیما را در آغوش خود گرفته بود به ما گفت:شاید شما آخرین مسافرها باشید وبعدش
به ما گفت که زودتر در بروید.اما ما نمی توانستیم پدر را تنها بگذاریم در لحظات
آخر که دیو
خیلی
به ما نزدیک شده بود من و سیما وسهراب از لای پای دیو رد شدیم و خودمان را به سرعت
به بیرون غار رساندیم وقتی که ما داشتیم از نگرانی می مردیم غار باز به درون زمین
فرو رفت.
رو
کردم به سهراب و سیما و گفتم:معنی حرف های پدر چی بود؟منظور پدر را نفهمیدم که می
گفت «شاید شما آخرین مسافر ها باشید»آخرین مسافر ها؟مسافرت به کجا ؟
برای دانلود متن کامل قسمت دوم به ادامه مطلب بروید
۰۴ دی ۹۵ ، ۱۴:۰۷
۰
۰
سید محمد خاتمی