دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۰۳ ب.ظ
سید محمد خاتمی
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم
خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان
دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این
اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم
است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده
است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان
، مرا بس است
!چند روز بعد درویش
قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد
کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد
کریم خان برد !روزگاری سپری
شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان
افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا
پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست
منبع:داستانک
۰۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۰۳
۰
۰
سید محمد خاتمی
شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۵ ب.ظ
سید محمد خاتمی
#داستانک
زنی به عنوان حیوان خونگی یه مار داشت و خیلی اون مارو دوست داشت که هفت فوت(بیش از دو متر) طولش بود یه دفعه ای اون مار دیگه چیزی نخورد زن هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه غذا بخوره که موفق نشد و مار و برد پیش دامپزشک . دامپزشک پرسید ایا مار به تازگی کنار شما میخوابه و خیلی نزدیک به شماخودش و جمع میکنه و کش میده ؟-بله ،و خیلی برام ناراحت کننده ست که نمیتونم کاری براش انجام بدم دامپزشک گفت ؛مار مریض نیست بلکه داره خودشو اماده میکنه که شما رو بخوره !!!مار داره هر روز شما رو اندازه گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته باشه تا شما رو هضم کنه !!!
حکایت بعضی ادماس تو زندگیمون ، خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسبند ....
منبع:کانال تلگرام تهرونیا
۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۵
۰
۰
سید محمد خاتمی